_ کجا شال و کلاه کردی؟ ساعت چهار نصفه شبه مرد!
_ این صاحب کار شما وجدان ندارد؟ وقت و بی وقت حالیش نیست؟
_ آخه مرد... به چی چی این کار دل خوش کردی؟ نه ساعت کار مشخص داری. نه بیمه داره،نه بازنشسته میشی! همه اش هم که باید از این ور دنیا تا اون ور دنیا بری ماموریت. کاشکی لااقل یک حرفه آبرومند پیشه می کردی.
_ به من نگو که کار عار نیست. گوشم از این حرفها پره. می دونی وقتی از بچه ات می پرسند بابات چه کاره است چی میگه؟ طفلک بچه ام می گه بابام مسوول صدور روادید جهان آخرته! بچه ام خجالت می کشه بگه بابام قبض روح چیه!
_ این همه زحمت بکش آخر هم همه اش پشت سرت لعن و نفرینه. اونوقت این جبرئیل چندتا پیغوم این ور اون ور برد،زنش کلی واسه همه فیس و افاده می یاد. حالا هم که هزار و چهارصد دلار سالانه داره پول بازنشستگی می گیره.
_ داری دنبال چی می گردی اونجا؟
_ شنل سیاهت را انداختم تو رخت چرکها.. لباس فرم میکاییل را دیدی؟ همه اش پر سفیده. آدم حظ می کنه به خدا.
_ کلاهت را بنداز نچایی. ایشالله طرف سخت جون نیست زودی برمی گردی.
_ راستی سر راهت به این همسایه بالایی هم بگو سرمون رفت. ساعت چهار نصفه شبه این هنوز داره ساکسیفون میزنه. آزار دارن به خدا... برو به سلامت.
_ ای بابا. این حواس پرت باز داسش را جا گذاشت که.